مطالعات اجتماعی 1 یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : فاطمه فتوحی
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت . به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند . افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده ! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی ! سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت . - منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم ! اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ... نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||||
![]() |